از خود، بی خود

تکه‌هایی از هر چیز که نیست، هر کس که نیست.

از خود، بی خود

تکه‌هایی از هر چیز که نیست، هر کس که نیست.

من پرنده نیستم، کرگدنم

از بچگی دوسِت داشتم، دست خودمم نبود! تو اولین و تنها دختری بودی که دیده بودم. برخلاف بقیه پسربچه‌ها فرق دختر و پسر رو خوب می‌فهمیدم. دختر اونایی هستن که موهاشون بلنده و پسرا اونایی که موهاش کوتاه‌تره. وقتی اینو میگم داداشم میخنده و میگه فرق اصلیشون این نیست ولی دروغ میگه. مگه دختر و پسر چه فرقی دارن؟ مرد و زن فرقشون چیه؟ همه یه جورن فقط زنا موهاشون بلندتره و میشه سرتو بکنی توشون و چند ساعتی گم بشی.

ها! داشتم میگفتم از اول که یادمه دوسِت داشتم. یعنی صبح که چِشَم وا میشد قبل اینکه فکر شاش و شکمم باشم ذهنم پرت تو میشد. میگفتم امروز باهاش حرف بزنم، دستم بخوره به دستش، بازی کنیم، قهر کنه ناز بکشم ... فقط وقتی دوست داشتم ازت دور باشم که مثل بقیه دخترای دهه هفتادی اون جورابای سفید بلندتو تا زیر دامن صدفیت می‌کشیدی بالا. می‌خواستم ازت دور باشم تا راحت‌تر بتونم پاهای کشیدتو ببینم. چشم‌چرونی حسابش کنی یا نه ولی من میگم حق داشتم سر تا پاتو نیگا کنم. تو مال من بودی. میگن زن جنس نیست کسی حق مالکیت داشته باشه واسش ولی گه می‌خورن! من این چیزا حالیم نی، تو فقط مال من بودی.

بزرگتر که شدیم تو انگار ازم خسته شدی، تکراری شدم واست آره؟ مثل ربنای شجریان واسه تتلو!؟ سگ حسابم نمی‌کردی؛ می‌رفتی با بقیه دخترا بازی کنی. می‌گفتم بیا با من بازی کن اونارو ول کن، تو میگفتی خب تو هم بیا با ما بازی، منم نمی‌اومدم. من اونارو میخواستم چیکار. من میخواستم فقط با تو باشم. ولی تو ولم میکردی میرفتی پیش اونا. حتی دوست نداشتم تو هم با اونا بازی کنی. فقط می خواستم خودم باشم و خودت. قشنگ عین این تیکه های پازل می‌رفتیم تو هم و با هم واضح می‌شدیم، هیچم به بقیه احتیاج نداشتیم.

بزرگترتر که شدیم دیگه از هم دورتر شدیم. عین S و N مغناطیسی بودیم منتهی همدیگه رو جذب نمی‌کردیم. دیگه آهن‌ربای رابطمون خاصیتشو از دست داده بود. هر بار که همدیگه رو می‌دیدیم انگار دو تا غریبه‌ایم که هیچ صنمی با هم نداریم. یه بار یکیمون دهنشو باز کرد بگه چه مرگمون شده؟ ولش کن این حرفارو، گذشته دیگه گذشته، هر چند از رومون گذشته.

این عشقمو همیشه پنهون کردم. حتی از خودت.هیچوقت بهت نگفتم چقدر دوست دارم. ولی خر که نیستی خودت باید میفهمدی دوست داشتم.

اینکه میگم خیلی دوست داشتم به این معنی نیست که الانم دوست دارم. الان واسم یه دختری مثل بقیه ولی قبلا واسم خود لغت دختر بودی. تو معنی دختر بودی برام. همیشه می‌پرسم از خودم اگه تو اولین دختری نبودی که میدیدم باز این حسو بهت داشتم. اگه جای تو یه دختر دیگه بود احساسی که بهت داشتم رو به اونم داشتم. خیلی فکر کردم و به این رسیدم که نه. تو منحصر به فرد بودی. درواقع منحصر به من. اینی که هستم و شدم رو تو شکل دادی. هیشکی واسم تو نمیشد و نمیشه.

  • ۰ نظر
  • ۱۴ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۰۲
  • مهندس شوریده‌حال

اخیرا رفته بودم خونه پدری، اتاق اسبقم رو مبدل به گلخونه‌ای آماتور رویت کردم. یه میز تحریر بود تو اتاق که راحت ۱۰ تا ۱۵ تا گلدون روش خبردار واستاده بودن تا ازشون سان ببینی. اون میز رو وقتی دانش‌آموز ابتدایی بودم واسم خریده بودن. یادم میاد اون موقع اونقدر بزرگ بود که اصلا نمیتونستم ازش استفاده کنم و همش گله می‌کردم. اواخری هم که خونه بابام ساکن بودم و دانشگاه می‌رفتم یادمه همیشه بخاطر کوچیک بودنش اذیت می‌شدم. اصلا اون دورانی که اندازه‌ام بود رو یادم نمیاد. یعنی یه زمانی واسم ایده‌آل بود این میزه ولی من اصلا اهمیت ندادم به این مسئله. یعنی اگه در مورد میزه ازم بپرسن فقط در مورد اوایل و اواخر استفادم ازش میگم. زندگی هم مثل همینه! موقعی که ایده‌آل و رو غلطک هستش اصلا متوجه نیستیم. به محض اینکه میافتیم تو چاله چوله سریع میگیم آره زندگی با ما نساخته. خوب که فاصله بگیری نیگاش کنی میبینی نه؛ یه جاهایی زندگی بدجور باهات ساخته و اصلا ندیدی.

  • ۰ نظر
  • ۰۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۱۰
  • مهندس شوریده‌حال

روزای بدی بود، حال خوشی نداشتم. داشتم برمی‌گشتم منزل که از دور دیدمش. سایه بود، نزدیک‌تر که شد رخ گشت هویدا! بور بود، چشما سبز، قد و قامت رعنا، موهاش بور. ازم رد که شد یک چیزی ازم کند. یک قسمتی از خودم رو ازم گرفت. تابحال حسرت چیزی رو نخورده بودم، هیچی؛ ولی برای اولین بار حسرت خوردم که چرا این دختر با من نیست، ,hsi من نیست. خیلی زود فهمیدم یه چیزیم شد. بعد اونروز دیگه اون آدم سابق نشدم. هنوز جای خالی چیزی که ازم کند درد می‌کنه. کاش هیچوقت ندیده بودمش.
از بورها همیشه بدم میومد. بد داغ میذارن به دل آدم و میرن.

  • ۰ نظر
  • ۱۷ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۱۷
  • مهندس شوریده‌حال

نه نور، چشمانم را اذیت می‌کند، نه صدا آزارم می‌دهد و نه از محبت دیگران آزرده می‌شوم ولی می‌دانم که دارم دیوانه می‌شوم. انگار آدم‌ها همان‌هایی نیستن که دیروز میشناختم. تعجب می‌کنم این همه مدت چگونه دوام آورده‌ام بینشان. عقایدشان آزارام می‌دهد. انگار از قصد اینطور احمقانه افاضه فضل می‌کنند. همگی عوض شده‌اند؛ اصرار هم دارند من تغییر کرده‌ام. دیگر نمی‌توانم با اینها ادامه دهم. دیگر بریده‌ام. دارم تمام می‌شوم، حقیقتا دارم تمام می‌شوم.

  • مهندس شوریده‌حال

زیباترین معاشقه عمرم، برای خودم نبوده! بلکه تنها آن را نظاره گر بودم. آن هم نه تماشاگر یک جفت انسان نر و ماده که همانند فیلم‌های اروتیک در هم تنیده اند و مدام منتظر ثانیه بعد هستند تا ببینند چه نوع لذتی انتظارشان را می‌کشد.
دورانی که هنوز برای مطالعه جفنگیات مهندسی به کتابخانه شهر میرفتم و در مسیر از انواع محلات و کوچه‌ها میگذشتم و با هر قشری از مردم روبرو می‌شدم. لذت بخش‌ترین قسمت فرآیند مطالعه هم همین بود. از دیدن این افراد و اماکن بیشتر لذت می‌بردم تا مطالعه دروس مهندسی. یک روز طبق عادت معمول راه خانه تا کتابخانه رو طی می کردم که بانویی مسن دیدم خیره به سر گذر و پشت به من. راسخ و در سکوت منتظر کسی یا چیزی بود و در حین این عمل، کوچکترین جنبشی نداشت.
از سر گذر مرد کهنسالی با لبخند ولی دلهره در حال نزدیک شدن به هر دویمان بود. دانستم که جفت همان بانوی کهنسال است. نزدیک‌تر شد با صدایی که گویا آوای مردی جوان در آغازین روزهای زندگی مشترکش است گفت: "نور چشمام! نگفتم مگه نیا بیرون سرما میخوری بانو". زن با صدایی پر از ناز و با لحنی که انگار صد سال است که منتشر عشق اول و آخرش ایستاده گفت: "آخه نگرانت شدم آقا"

  • مهندس شوریده‌حال