من تنها زندگی میکنم. ترجیح میدم جای اینکه بقیه آزارم بدن تنهایی اذیتم بکنه. البته متوجه این تنهایی نمیشی وقتی قراره صبح بخاطر ۵۶۰هزار تومن پاشی بری سر کار و وقتی رسیدی ظرفهارو بشوری و بعد غذا بپزی و اَفتِر اون هم بخوابی خستگی خر حمالی از تنت در بره. وقتی بیدار میشی شروع میکنی به دیدن تلویزیون. اول تکرار برنامهای که دیشب پخش اصلیش رو دیدی و بعدشم سریالی که از ده سال قبل هر سال پخش میشه و دیگه عنی نمونده که ازش دربیارن. وقت اخبار میشه و بعدشم فوتبال و شستن ظرف و شام و ...
ولی وای به اون ساعتی که برنامههای تلویزیون تموم میشن و برفکهای سرگردان رو لامپ تصویر تلویزیون جولان میدن. دیگه کمکم فکر و خیال از سرت میان بیرون. غم و غصه واسه خودشون چایی میریزن میشینن کنارت بلند بلند حرف میزنن. به در میگن که دیوار و تو بشنوی. درد و افسردگی نرمنرمک از وجودت میاد بیرون. به شکل یه سایه میشینه روبروت زل میزنه بهت. هر چی که اون اراده کنه از فکرت میگذره.
دست میندازی سیگارتو برداری یه نخ روشن کنی بلکه دود فراری بده این عفریت رو، میبینی سیگارت نیست. چشات رو زمین دنبال پاکت سیگارت میگرده که صدای روشن شدن کبریت چشاتو پرت میکنه سمت منبعش. میبینی سیگارت رو لب همون سایه هستش. انگار روحتو رول کرده داره میکشه تورو، دودش هم فوت میکنه تو صورتت.
دیگه کاری از دستت برنمیاد. تکیه میدی به دیوار با چشمت سوختنت رو میبینی. هر کامی که میگیره یه لبخند زجرآوری میزنه بهت. اونقدر نیگاش میکنی سایه رو که نمیفهمی کی خوابت برده. صبح بیدار میشی میگی ایول، بریم سراغ بدبختیامون.
- ۱ نظر
- ۲۱ شهریور ۹۶ ، ۰۲:۴۴