ماکزیمم زندگی
عجب روزگار خوبی داشتم. خودم رو چند پله بالاتر از بقیه آدما میدیدم انگار که رو نردبون وایستاده باشی و از بالا داری با مسرت به بقیه و زندگی مسخرشون نگاه میکنی. تو خیابون که راه میرفتم خودم رو بهتر و شادابتر از بقیهای میدیدم که درگیر روابط چرت بینشون هستم. تو کافهها تنها و راحت با چنان فخری لم میدادم به صندلی و بقیه رو میپاییدم که انگار این ریغوها از زیر دست من اومدن بیرون و الان نگاشون تو چشم همدیگه فرو رفته و فکر میکنن خنده رو لبشون از ته دلشونه. همه آدما و دغدغههاشون واسم کوچیک و بیاهمیت بود. در حالی که همه داشتن تو یه زمین هموار دست و پا میزدن من همینطوری داشتم یه مسیر رو به بالا رو با سرعت و خوشی طی میکردم.
اما الان فکر میکنم دیگه به ته روزای خوشم رسیدم. وایستادم تو نقطه ماکزیمم زندگیم و دارم شیب تند رو به صفر زندگیم رو با بغض نیگا میکنم و میدونم که راه برگشت نیست. باید رو این نمودار حرکت کنم و هر چقدر هم معطل کنم دردی ازم دوا نمیشه. قراره بشم یکی از همونایی که قبلا کوچیک میدیدمشون.
- ۹۶/۰۳/۱۹