از خود، بی خود

تکه‌هایی از هر چیز که نیست، هر کس که نیست.

از خود، بی خود

تکه‌هایی از هر چیز که نیست، هر کس که نیست.

من پرنده نیستم، کرگدنم

سلام مستانِ من. چه اسم به جایی داری! مانند اسمت تو آن مستی آخر شب من هستی که خسته و سیاه‌آلود پس از فرار از کشمکش‌های روز، تو را در دست می‌گیرم، خوب نگاهت می‌کنم، سر می‌کشم و همچون خون درون من جاری می‌شوی و تا عمیق‌ترین نقطه قلبم نفوذ می‌کنی. قلب مرا که مانند سیب عدن در مقبره‌ای در ناکجاآباد پنهان شده بود و گرد و غبار سالیان روی آن نشسته بود، پیدا کرده و زدوده‌ای. اکنون جان پیدا کرده و در دستان توست. می‌گویند سیب عدن نباید به دست بشر سپرده شود، چون فاجعه به بار می‌آید. این را من هم خوب می‌دانم اما راضیم. به دست خوب کسی افتاده. حتی اگر نابودش کنی باز من خوشحالم که تو مرا ویران کرده‌ای. الحق این ویرانی از آبادی برای من خوش‌تر است.

نمی‌توانم به تو بگویم چقدر دوستت دارم. چون کلمات و اصوات قادر به بیان این میزان از عشق نیستند. اصلا این جهان برای ابراز عشق من به تو عاجز است. شاید روزی از چشمانم که تصویر تو درونش افتاده بود فهمیدی که درون من تویی زندگی می‌کند. صحبت دوست داشتن شد راستی آن شال فیلی‌ات را خیلی دوست دارم. بخواهم صادق باشم به آن حسادت هم می‌کنم. به شالت که موهایت را نوازش می‌کند، به رژه‌ات که لبانت را می‌بوسد و پیراهنت که تو را در آغوش می‌گیرد. به تک‌تک اسباب زندگیت حسادت می‌کنم که بیش از من تو را می‌بینند.

ناراحتم از اینکه چرا دقایق فقط شصت ثانیه هستند و ثانیه‌ها چشم برهم زدنی؟ چرا ذره‌ای ثانیه‌ها طولانی‌تر نشدند تا من بیشتر از عشق تو لذت ببرم؟
زمانی که تو را یافتم مثل این بود که در گذشته‌ای دور می‌شناختمت و گمت کرده بودم. آنقدر دور که فراموشت کرده‌ام و آرام آرام تو را شناختم و دیگر گمت نخواهم کرد.

راستی همزمان با آمدنت جوانی را هم پیدا کرده‌ام که هم اسم و شکل من است و می‌گوید زندگی نزیسته من است. عجیب حالش خوش است و دنبال کارهایی است که من نکرده‌ام. همان دوره از زندگانیم که انگار فراموش کرده‌ام باید به آن می‌پرداختم. تکه‌ای از من است، عجیب سرزنده‌تر و قوی‌تر و می‌دانم از تو قدرت می‌گیرد. گاها رفتارهایی می‌کند که انگار او را نمی‌شناسم. آخر ساجدی به این شور را نمی‌توانستم تصور کنم. هر چه من منطق پیش می‌گیرم او با احساس و شجاعت جلو می‌رود. درست است به شیوه من عمل نمی‌کند ولی عجیب به آن افتخار می‌کنم و از تماشایش لذت می‌برم.

تو می‌دانی این چه عشقی است که درد است و چه دردی است که شیرین است؟ از وقتی تو را پیدا کرده‌ام مدام حسرت ۳۰ سال گذشته را می‌خورم که بدون تو زیسته‌ام. البته اگر بشود نامش را زیستن گذاشت. ولی حسرت بزرگتر من برای زمانی است که مرده‌ام و دیگر وجود نخواهم داشت تا تو را دوست داشته باشم. پس این دانشمندان چه موقع اکثیر حیات را خواهند یافت؟

  • ۰ نظر
  • ۲۸ شهریور ۰۲ ، ۰۱:۴۳
  • مهندس شوریده‌حال

 

چند وقتی گذشته، شاید چند سال حتی، فکر می‌کنی دیگه عبور کردی ازش. میگی قوی بودی که تونستی فراموشش کنی. با خنده یاد خاطرات می‌کنی و میگی که آره یه زمانی یکی بود و تموم شد و رفت. اون موقع دوسش داشتم ولی الان که فکر میکنی میگی کار هورمون و اینا بوده. میگی عشق و دوست داشتن چرنده. آروم آروم قیافه‌اش یادت میره. جزئیات چهره‌اش یادت میره. صداش یادت میره. تموم میشه برات.

 

روزمره سر می‌کنی با خودت. روزات نه بهتر از دیروز نه بدتر از فردا. کپی همدیگه. یه روز بی‌هوا میری سراغ عکس‌های قدیمی دنبال چیزی. تو گالری همینجوری میری عقب میری عقب تا یهو اتفاقی میرسی به یه عکس ازش. همون لحظه میفهمی چقدر دلت تنگه براش. همه چیزی که ازش می‌دونستی دوباره یادت میاد. انگار تموم این مدت دائما با خودت تکرارشون می‌کردی مبادا ذره‌ای ازشو فراموش کنی.

حس کسی بهت دست میده که مدت زیادی از دست چیزی فرار کرده خیابون به خیابون و محله به محله و تو لحظه‌ای که فکر می‌کرده دیگه از شرش خلاص شده، رسیده به یه کوچه بن‌بست که راه فراری نداری.اول و آخرش باید باهاش روبرو بشی. یه بحشی از زندگیت دست اونه. هر جا بری و هر چقدر هم بگذره خلاص نمیشی مگر اینکه از دست خودت خلاص بشی.

  • ۲ نظر
  • ۰۵ خرداد ۹۹ ، ۲۱:۱۸
  • مهندس شوریده‌حال

مردها یک بار عاشق می‌شوند. بیشتر از این از توانشان خارج است. حتی اگه معشوقه‌ای بهتر پیدا کنند که حسی ناب‌تر از عشق اولشان را به او هدیه دهد باز مردان آرزو می‌کنند کاش این حس را با عشق اولشان تجربه می‌کردند. حتی اگر بخواهند هم دیگر نمی‌توانند عشق را تجربه کنند.

وقتی معشوقه‌ای مردی را ترک می‌کند، تمام احساسات او را هم با خود به غنیمت می‌برد. به خاطر همین است که مردان در عین حالی که دیوانه‌وار عشق اول خود را دوست دارند، می‌خواهند از او متنفر باشند. چون چیز ارزشمندی از آنان به تاراج برده که هیچ‌گاه امکان جبران آن مقدور نیست. تکه‌ای از مرد که دقیقا نمی‌داند چیست گم می‌شود و او مجنون‌وار سعی می‌کند تظاهر کند کسی است که قبلا نبوده. و این درد و تناقض آرام آرام باعث ‌می‌شود خود را فراموش کند. بشود تکه‌هایی از کسی که نیست.

  • مهندس شوریده‌حال

من تنها زندگی می‌کنم. ترجیح میدم جای اینکه بقیه آزارم بدن تنهایی اذیتم بکنه. البته متوجه این تنهایی نمیشی وقتی قراره صبح بخاطر ۵۶۰هزار تومن پاشی بری سر کار و وقتی رسیدی ظرف‌هارو بشوری و بعد غذا بپزی و اَفتِر اون هم بخوابی خستگی خر حمالی از تنت در بره. وقتی بیدار میشی شروع میکنی به دیدن تلویزیون. اول تکرار برنامه‌ای که دیشب پخش اصلیش رو دیدی و بعدشم سریالی که از ده سال قبل هر سال پخش میشه و دیگه عنی نمونده که ازش دربیارن. وقت اخبار میشه و بعدشم فوتبال و شستن ظرف و شام و ...
ولی وای به اون ساعتی که برنامه‌های تلویزیون تموم میشن و برفک‌های سرگردان رو لامپ تصویر تلویزیون جولان میدن. دیگه کم‌کم فکر و خیال از سرت میان بیرون. غم و غصه واسه خودشون چایی میریزن میشینن کنارت بلند بلند حرف میزنن. به در میگن که دیوار و تو بشنوی. درد و افسردگی نرم‌نرمک از وجودت میاد بیرون. به شکل یه سایه میشینه روبروت زل میزنه بهت. هر چی که اون اراده کنه از فکرت می‌گذره.
دست میندازی سیگارتو برداری یه نخ روشن کنی بلکه دود فراری بده این عفریت رو، میبینی سیگارت نیست. چشات رو زمین دنبال پاکت سیگارت میگرده که صدای روشن شدن کبریت چشاتو پرت می‌کنه سمت منبعش. میبینی سیگارت رو لب همون سایه هستش. انگار روحتو رول کرده داره میکشه تورو، دودش هم فوت می‌کنه تو صورتت.
دیگه کاری از دستت برنمیاد. تکیه میدی به دیوار با چشمت سوختنت رو میبینی. هر کامی که می‌گیره یه لبخند زجرآوری میزنه بهت. اونقدر نیگاش می‌کنی سایه رو که نمی‌فهمی کی خوابت برده. صبح بیدار میشی میگی ایول، بریم سراغ بدبختیامون.

  • ۱ نظر
  • ۲۱ شهریور ۹۶ ، ۰۲:۴۴
  • مهندس شوریده‌حال

عجب روزگار خوبی داشتم. خودم رو چند پله بالاتر از بقیه آدما میدیدم انگار که رو نردبون وایستاده باشی و از بالا داری با مسرت به بقیه و زندگی مسخرشون نگاه می‌کنی. تو خیابون که راه می‌رفتم خودم رو بهتر و شادابتر از بقیه‌ای میدیدم که درگیر روابط چرت بینشون هستم. تو کافه‌ها تنها و راحت با چنان فخری لم میدادم به صندلی و بقیه رو می‌پاییدم که انگار این ریغوها از زیر دست من اومدن بیرون و الان نگاشون تو چشم همدیگه فرو رفته و فکر می‌کنن خنده رو لبشون از ته دلشونه. همه آدما و دغدغه‌هاشون واسم کوچیک و بی‌اهمیت بود. در حالی که همه داشتن تو یه زمین هموار دست و پا می‌زدن من همینطوری داشتم یه مسیر رو به بالا رو با سرعت و خوشی طی می‌کردم.
اما الان فکر می‌کنم دیگه به ته روزای خوشم رسیدم. وایستادم تو نقطه ماکزیمم زندگیم و دارم شیب تند رو به صفر زندگیم رو با بغض نیگا می‌کنم و می‌دونم که راه برگشت نیست. باید رو این نمودار حرکت کنم و هر چقدر هم معطل کنم دردی ازم دوا نمیشه. قراره بشم یکی از همونایی که قبلا کوچیک می‌دیدمشون.

  • ۰ نظر
  • ۱۹ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۰۷
  • مهندس شوریده‌حال