از خود، بی خود

تکه‌هایی از هر چیز که نیست، هر کس که نیست.

از خود، بی خود

تکه‌هایی از هر چیز که نیست، هر کس که نیست.

من پرنده نیستم، کرگدنم

مستان

سه شنبه, ۲۸ شهریور ۱۴۰۲، ۰۱:۴۳ ق.ظ

سلام مستانِ من. چه اسم به جایی داری! مانند اسمت تو آن مستی آخر شب من هستی که خسته و سیاه‌آلود پس از فرار از کشمکش‌های روز، تو را در دست می‌گیرم، خوب نگاهت می‌کنم، سر می‌کشم و همچون خون درون من جاری می‌شوی و تا عمیق‌ترین نقطه قلبم نفوذ می‌کنی. قلب مرا که مانند سیب عدن در مقبره‌ای در ناکجاآباد پنهان شده بود و گرد و غبار سالیان روی آن نشسته بود، پیدا کرده و زدوده‌ای. اکنون جان پیدا کرده و در دستان توست. می‌گویند سیب عدن نباید به دست بشر سپرده شود، چون فاجعه به بار می‌آید. این را من هم خوب می‌دانم اما راضیم. به دست خوب کسی افتاده. حتی اگر نابودش کنی باز من خوشحالم که تو مرا ویران کرده‌ای. الحق این ویرانی از آبادی برای من خوش‌تر است.

نمی‌توانم به تو بگویم چقدر دوستت دارم. چون کلمات و اصوات قادر به بیان این میزان از عشق نیستند. اصلا این جهان برای ابراز عشق من به تو عاجز است. شاید روزی از چشمانم که تصویر تو درونش افتاده بود فهمیدی که درون من تویی زندگی می‌کند. صحبت دوست داشتن شد راستی آن شال فیلی‌ات را خیلی دوست دارم. بخواهم صادق باشم به آن حسادت هم می‌کنم. به شالت که موهایت را نوازش می‌کند، به رژه‌ات که لبانت را می‌بوسد و پیراهنت که تو را در آغوش می‌گیرد. به تک‌تک اسباب زندگیت حسادت می‌کنم که بیش از من تو را می‌بینند.

ناراحتم از اینکه چرا دقایق فقط شصت ثانیه هستند و ثانیه‌ها چشم برهم زدنی؟ چرا ذره‌ای ثانیه‌ها طولانی‌تر نشدند تا من بیشتر از عشق تو لذت ببرم؟
زمانی که تو را یافتم مثل این بود که در گذشته‌ای دور می‌شناختمت و گمت کرده بودم. آنقدر دور که فراموشت کرده‌ام و آرام آرام تو را شناختم و دیگر گمت نخواهم کرد.

راستی همزمان با آمدنت جوانی را هم پیدا کرده‌ام که هم اسم و شکل من است و می‌گوید زندگی نزیسته من است. عجیب حالش خوش است و دنبال کارهایی است که من نکرده‌ام. همان دوره از زندگانیم که انگار فراموش کرده‌ام باید به آن می‌پرداختم. تکه‌ای از من است، عجیب سرزنده‌تر و قوی‌تر و می‌دانم از تو قدرت می‌گیرد. گاها رفتارهایی می‌کند که انگار او را نمی‌شناسم. آخر ساجدی به این شور را نمی‌توانستم تصور کنم. هر چه من منطق پیش می‌گیرم او با احساس و شجاعت جلو می‌رود. درست است به شیوه من عمل نمی‌کند ولی عجیب به آن افتخار می‌کنم و از تماشایش لذت می‌برم.

تو می‌دانی این چه عشقی است که درد است و چه دردی است که شیرین است؟ از وقتی تو را پیدا کرده‌ام مدام حسرت ۳۰ سال گذشته را می‌خورم که بدون تو زیسته‌ام. البته اگر بشود نامش را زیستن گذاشت. ولی حسرت بزرگتر من برای زمانی است که مرده‌ام و دیگر وجود نخواهم داشت تا تو را دوست داشته باشم. پس این دانشمندان چه موقع اکثیر حیات را خواهند یافت؟

  • مهندس شوریده‌حال

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی